برگی از دفتر خاطراتم(خاطره ای از اسفند 97.یعنی همین چند ماه پیش. ^_^ ) :

عطر خوش خیارسبزی که مامانم برای سالاد خرد می کنه همه جا پیچیده.همیشه عطر خیارسبز رو دوست داشتم.یادمه یه بار یه عطری خریده بودم که یه جورایی بوی خیارسبز می داد.روزها در حال حاضر خیلی سریع می گذرن.انگار دارن مسابقه ی دو سرعت می دن.روزها عین برق یکی پس از دیگری به پایان می رسن.نمی دونم چرا وقتی که به زمان بیشتری نیاز داری زمان زودتر می گذره و ساعت ها زودتر طی می شن.

امروز دوستم از خوابگاه دانشگاه بهم پیام داد که نمی دونم چرا دلم درد می کنه.

بهش می گم:

-خب الان من چه کار می تونم برات بکنم؟

می گه:

-چرا این قدر نامهربون شدی؟

می گم:

-نامهربون نشدم.الان من چه کار می تونم بکنم.خب برو دکتر.شاید صبحانه ای خوردی که خراب شده.صبحانه خوردی؟

می گه:

-صبحانه که،آره خوردم.دوتا تخم مرغ نیمرو کردم و با نون خوردم.

می گم:

-خب شاید تخم مرغ ها خراب بودن.

می گه:

-نه سالم بودن.تاریخشون رو نگاه کردم.مال دیروز بودن.راستی بهت گفتم که مامان یکی از بچه ها مربای "انجیر" و مربای "به" پخته و بهش گفته با بقیه ی هم خوابگاهی هات بخور.اونم با خودش آورده و گفت که شما هم می تونین بخورین.تا همین امروز یادم رفته بود که مربا داریم وقتی نیمرو ها رو خوردم رفتم که بقیه ی نون ها رو توی یخچال بذارم که چشمم بهشون افتاد و بعد یه کم مربا با کره و نون خوردم.

می گم:

-مربا بعد نیمرو؟

می گه:

-تازه بعد نیمرو و مرباها،شیرینی خامه ای هم خوردم.

می گم:

-خسته نباشی دلاور.واقعا نمی فهمی دلت چرا درد گرفته؟حالا حالت خیلی بده؟اگه حالت خیلی بده برو دکتر.

می گه:

-نه حالا حالم بهتره.

این هم از عاقبت کسی که این همه چیز در هم بخوره.

+امروز باز هم برنج پختم ولی دیگه برنجم رو نسوزوندم.^_^

+دوستم الان پیام داد که شرلوک(منظورش گیاهمه که اسمش رو گذاشتم شرلوک.حالش چه طوره؟می گم خوبه.سلام می رسونه.می گه سلام برسون بهش.بهش می گم تو کار و زندگی و درس نداری از صبح هی به من پیام می دی؟می گه دارم ولی دلم برات تنگ شده بود.^_^ منم دلم براش تنگ شده بود. :)

+خیلی دلم می خواد بدونم که وبلاگم خواننده ی خاموش(خواننده ی خاموش یعنی کسی که مطالب وبلاگ رو می خونه ولی اعلام حضور نمی کنه و نظری نمی ده.)داره یا نه.آهان خواننده های خاموش،اگه هستین اعلام حضور کنین.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها