برگی از دفتر خاطراتم در اسفند 97(یعنی همین چند ماه پیش. ^_^ ):

درد و دل یک عدد پشت کنکوری که من هستم:

کتابخونه،مکان آرامی که می توانی ساعت ها بدون هیچ مزاحمتی بشینی و غرق در افکارت بشی.بعد از مدت ها پریروز یعنی شنبه دوباره به کتابخونه رفتم.دوباره می تونستم به کتاب های اون جا دست بزنم و با خوندن اسم هر کتاب درباره ی شخصیت ها و ماجراهایی که براشون پیش میاد خیال پردازی کنم.واقعا بعد از چند ماه دوری از کتاب(به جز کتاب های درسی و کنکور.آخه هرروز اطرافم پر از کتاب تست مختلف و کتاب های درسی مختلفه.منظورم دوری از کتاب غیر درسیه.)لازم بود کتابخونه رو ببینم.با این که هنوز زمستونه ولی گل های آویزون روی داربست حیاط کتابخونه،همون داربستی که دو تا نیمکت روبه روی هم زیرشه و من و دوستام هروقت به کتابخونه می رفتیم رویشون می نشستیم،شکوفه های زرد رنگشون باز شده بود.البته شاید ده تا دونه بیشتر نبودن ولی همون ده تا دونه با رنگ گرمی که داشتن،هوای سرد حیاط رو گرم تر می کردن.همون جا روی یک نیمکت نشستم.نفس عمیقی کشیدم تا عطر همون ده تا دونه گل رو حس کنم.ناگهان چشمم به نیمکت جلویی ام افتاد که خالی بود.خاطراتی که با دوست هام روی این دوتا نیمکت داشتم تمام ذهنم رو پر کرد.دلتنگشون شدم.یعنی الان کجان؟چی کار می کنن.بعضی هاشون همون پارسال رشته ای که می خواستن قبول شدن و رفتن دانشگاه.بعضی هاشون هم مثل من موندن پشت کنکور.دلم برای همشون تنگ شد.دلم می خواست باز هم صدای خنده هامون رو بشنوم.هیچ وقت جدا شدن از کسی رو دوست نداشتم.از روی نیمکت بلند شدم.از کنار حوض کوچیک و آبی رنگ حیاط کتابخونه که آبی توش نبود رد شدم و به طرف در کتابخونه راه افتادم.وقتی به چهارتا پله ی جلوی در رسیدم ایستادم.دوباره هجوم خاطره های خوش.یعنی بقیه ی دوستام کجان؟به راهم ادامه دادم.دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم و فشار دادم.در باز شد.وقتی رفتم تو بعضی ها روی صندلی های کتابخونه نشسته بودن.حدس بزنین بین اون بعضی ها چه کسانی رو دیدم.سه تا از دوستانم رو دیدم.سه تا از دوستانم رو که اون ها هم امسال پشت کنکور مونده بودن.با خوشحالی رفتیم کنار هم و به گرمی دست هم رو فشردیم.بعد رفتیم توی حیاط و روی نیمکت ها نشستیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم.

اون روز عجب روز خوبی بود. ^_^


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها