داستانی چهارم:

بر روی صندلی همیشگی اش نشسته بود.انگشتانش را به حالت استنتاج بر روی هم گذاشته بود.مراجع قبلی تازه رفته بود.با خود فکر کرد:

-مسئله ی خیلی ساده ای بود.به راحتی حل شد.

صدایی او را از افکارش بیرون آورد.

-اههم.می گم که،میای بریم بیرون.

-خسته ام.

-یعنی چی؟یعنی نمیای.

-(سکوت)

-نمیای؟؟؟؟

-خب از جوابم می شه برداشت های متعددی کرد ولی یکی از این برداشت ها که درسته و متناسب با حال الان ماست اینه که با کدوم ماشین بریم؟

-این چه سوالیه؟خب تاکسی می گیریم.

-خسته ام.

-هان؟؟؟؟؟؟؟

-واضحه.برای تاکسی گرفتم خسته ام.

- :/

-(سکوت)

-بالاخره میای یا نه؟

از جای خود بلند می شود.به سمت جالباسی می رود و کلاه و پالتوی خود را برمی دارد.

-باشه بریم.خب،کجا بریم؟

-خب،بریم پارک نزدیک این جا یه کم قدم بزنیم.هوا خیلی خوبه. :)

-باشه.بریم.

او هم بلند می شود و کت آبی رنگ خود را می پوشد.به طرف در آپارتمان می روند و پس از باز کردن در خارج می شوند.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها