و باز هم غرق شدن در دنیای خیال انگیز یک کتاب. :) کتابی که به طور اتفاقی پیدا کردم و در حال حاضر دارم می خونمش خیلی عالیه.درسته که هنوز زیاد با سبکی که نویسنده،کتاب رو نوشته راه نمیام ولی کم کم دارم به سبک نوشتن نویسنده عادت می کنم.هنوز اول کتابم. :)

یه طورایی دلم  برای شخصیت اصلی کتاب که اولین دختر یک کلاه فروشه می سوزه.نه،یه طورایی نه.قطعا دلم برای شخصیت اصلی این کتاب می سوزه.مطمئنم که هرچه ماجرای کتاب بیشتر جلو بره شخصیت اصلی داستان هم خوشبخت تر می شه و در نهایت در پایان کتاب به خوشبختی و اون زندگی قشنگی که می خواد می رسه ولی اصلا دلم نمی خواد جای شخصیت اصلی این کتاب باشم.

بیرون عجب بادی می وزه.باد خیلی خنکیه.این باد هوا رو نیمه ابری کرده.احتمالا انگور های درختی که توی پست دوم این وبلاگ راجع بهشون صحبت کردم دارن توی این باد ت می خورن.خوش به حالشون.دلم تاب بازی می خواد.خیلی وقته که تاب بازی نکردم.آخ که چه قدر می چسبه که الان و توی این هوا آدم تاب بازی کنه.ولی کو تاب؟تاب از کجا بیارم. :)

آسمون پر از ابرهای کومولوس و استراتوس شده.فکر کنم کم کم ابرهای سیروس هم سر و کله شون پیدا بشه. :) همین الان از پنجره بیرون رو نگاه کردم.همچنان صدای هوهوی باد میاد.بهتره منم برم و کتابی رو که می خوندم ادامه بدم و ببینم قهرمان داستان آخرش سر از کجا در میاره. :)

حال دل و روزگار همتون خوب. :)



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها