داستانی هشتم:
با 6 لیوان چای در سینی ای که در دست داشت به طرف تک درخت گیلاس آن جا رفت.
-اینم چای.
-پس کیکش کو.
-من شکلات می خوام.
-با طعم گیلاس؟
نه بابا کاکائویی باشه.
-کاکائو؟
-آخه این سوال داشت؟
-آمببخشید حواسم نبود.
-معلومه چون سرت تو گوشیه.
-آخه ایمیل ها رو چک می کردم.
-فکر کنم بهتر باشه برم و چایی ها رو پس بدم. :)
-نه بذارشون روی فرش.
-قهوه بهتر بود.
-ای بابا.می شه بشینیم و چای رو بخوریم.
-با چی؟خالی بخوریمشون؟
-قند که داریم.
-بابا فروشگاه همین بغله ها.
-خب یه بارم تو برو.
-فکر کردی نمی رم؟
-نه.چون تنبلی.
-عهههه.بس کنید.اصلا من می رم.
بلند می شود که برود.
-صبر کن تا منم بیام.همه رو تنها نمی تونی بیاری.
او هم بلند می شود و هردو با هم راه می افتند.
-خیلی خوبه که همه دور هم ایم،نه؟
-هوم.
-البته شاید قبلا به نظرت خوب نبوده ولی الان دیگه نظرت عوض شده. :)
-نه.
-آره. :)
-نه.
-آره. :)
-باشه.آره.
- :) خب حالا چی بگیریم.
-کیک،شکلات کاکائویی،شکلات گیلاسی.امممممممممنم سیب زمینی سرخ کرده می خوام.
-به علاوه ی سس.
-Yes.
-خب،رسیدیم.بریم که بخریم. :)
درباره این سایت